این روزها کسانی مانند محسن کدیور در پی القای مخالفت مرحوم علامه محمدحسین طباطبائی (ره) با حضرت امام خمینی (ره) و انقلاب اسلامی هستند و کسانی مانند سید حسین نصر و داریوش شایگان را کانون روایت خود قرار میدهند؛ که اولی از آغاز با انقلاب اسلامی زاویه داشت و اسلام سنتی او، در زمان حیات حضرت علامه طباطبائی نیز اسلامی منفعل و غیراجتماعی و در برابر اندیشه اسلام اجتماعی به نزد علامه طباطبائی بود.
دومی هم در آغاز در نقد غرب هم خاستگاهی عمدتاً غربی و یا ملی داشت که در نهایت و دوره متأخر زندگی فکری اش، به عدول او از مواضع انتقادی نسبت به غرب انجامید. این در حالی است که شاگردان و امتداد دهندگان اصیل و اصلی ایشان نظیر شهید استاد مطهری، علامه جوادی آملی، علامه مصباح و کسان دیگر نقل های مقابل و متمایز از مدعیات کدیور برجای گذاشته اند، آن هم به نحو رسمی و ثبت شده که همچون نقل های کدیور قابل تردید و انکارپذیر نیست. باید گفت شاگردان اصیل و اصلی ایشان کسانی هستند که همگی صدرایی اند. حتی علامه مصباح که به عنوان چهره ای سینوی شهر شده است و در مقوله نسبت فرد و جامعه با علامه اختلاف نظر دارد نیز تا حد زیادی صدرایی است. هرچند ایشان در نظریه هایی مانند «اشتداد وجودی» به صدرا اشکال می کردند اما در تمامیت و برآیند اندیشه شان، امتداد صدرا و وامدار او بودند. در تفسیر قرآن، ایشان سعی کرد ادامه و بعضاً اعتلای روش تفسیری علامه طباطبائی باشد. سایر اندیشمندان انقلاب از شهید مطهری تا رهبر انقلاب تطابق بیشتری با صدرا و اندیشه های سیاسی و اجتماعی علامه طباطبایی دارند.
طی آنچه در ادامه می آید، بی آنکه به شواهد و مستندات متقنی که به رابطه خوب علامه و حضرت امام دلالت دارد ارجاع دهیم و یا عزل نظر از نقل های کسانی چون رهبر انقلاب درباره ایشان، با توجه به آثار مکتوب علامه و به ویژه شبکه اندیشه ایشان سعی می کنیم نشان دهیم که ضدیت با حکومت اسلامی، ولایت فقیه و حتی امام راحل چیزی نیست که با اندیشه علامه سازگار باشد. حتی باید گفت آنچه در اندیشه ایشان وضوح دارد، اولاً، حمایت از اسلام اجتماعی و اسلام سیاسی است و ثانیاً، دفاع و ترویج ولایت فقیه حتی از دریچه و پایه استدلالی و عقلی به عنوان امری جهانشمول است(استدلال با استناد به فطرت جهانشمول).
اجتماعی بودن اسلام در نزد ایشان تا درجه ای است که اسلام را تحت عنوان «روش اجتماعی زندگی» وصف می کنند. نزد ایشان تمام اسلام اجتماعیات است. این بیان متفاوت از آن است که کسی بخشی از اسلام را اجتماعی بداند. اینکه ایشان تمام اسلام را اجتماعی می داند، یعنی حتی امور ظاهراً فردی آن مانند ازدواج، دعا، تزکیه نفس و ... را نیز اجتماعی می داند. این امور در نگاه متعارف فردی تلقی می شوند. خانواده به عنوان حریم خصوصی فهم می شود که در این نگاه علامه، بی آنکه جنبه فردی و خصوصی آن انکار شود، همزمان اجتماعی است. حتی دعای در خلوت نیز امتداد و آثار اجتماعی دارد و باید منجر به تغییری به مصلحت دیگران و در فضای اجتماعی و به خودی خود فضای سیاسی شود. چراکه زهد انزواطلبانه مورد رفض و نفی علامه و کسانی چون امام راحل بود.
همچنین واضح است که اسلام تماما اجتماعی ایشان شامل عرصه سیاست هم شده و اسلام سیاسی را نیز در بر می گیرد. البته اسلام تماماً اجتماعی و سیاسی استلزام منطقی با رأی به ضرورت دینی بودن نوع حکومت و به ویژه ولایت فقیه به معنای متعارف آن (ولایت مطلقه فقیه) ندارد اما علامه طباطبائی در فقراتی دیگر به ضرورت دینی بودن حکومت و رهبری ولایت تصریح کرده است.
تأکید می شود اجتماعی بودن اندیشه علمایی دینی همچون علامه طباطبائی ملازم با حفظ حدود شرع و عناصر مهمی مانند اصل محرمیت است. این اصل بیش از هر جا در حوزه خانواده اهمیت و حریم می یابد؛ اصلی که در معماری اسلامی و سنتی به جد مراعات و ملاحظه می شد اما در معماری نوین به ویژه در آپارتمان سازی غیراستاندارد که محرمیت صوتی و بصری مخدوش می شود و حریم خصوصی به عنوان کانون لیبرالیسم چندان ملاحظه و مراعات نمی شود. اما در عین حال هر امر فردی هم امتداد و هم همزمان خصوصیت اجتماعی دارد و این امور ظاهراً فردی نیز به نحو اجتماعی ساخته و اعتبار می شوند. هرچند از فطرت ثابت (فطرت اولیه. امام راحل از فطرت ثانویه نیز سخن گفته است) برمی خیزند اما به نحو اجتماعی ساخته می شوند. این سخن متمایز از تعیین کنندگی اجتماع به نزد کارل مارکس است. او مناسبات تولید را زیر بنا می کرد و ارزشی برای فردیت قائل نبود. در حالی که اندیشمندان انقلاب اسلامی از جمله علامه طباطبائی برای فرد، اثر او، حریم او و نفس او در تحولات اجتماعی و تاریخی ارزش خاصی قائل بوده و امر فطری و طبیعی و ضروریِ «اختیار» را انکار نمی کردند و همچون کسانی مانند مارکس در دام جبرگرایی نمی افتند. در این باره قابل اشاره و تأکید است که علامه طباطبائی معتقد بود فرد در تکوین جامعه نقش دارد و بنابراین می تواند و باید در مقام تشریع نیز در آن دخالت داشته باشد.
نگاه علامه به جامعه و نسبت آن با فرد نیز اهمیت دارد. بی آنکه به نحو تفصیلی وارد بحث تقدم جامعه بر فرد نزد ایشان شویم، در آثار ایشان واضح است که علامه طباطبائی برای جامعه وجود مستقل یا روح مستقل قائل بود و آن را همچون انگاره لیبرال ها محصول جمع جبری افراد نمی دانست.
درست مبتنی بر تلقی جمع جبری از وجود جامعه است که کسی مانند جان رالز – به عنوان مهمترین کسی که خواست امر اجتماعی را در لیبرالیسم صورت پردازی و جای گذاری کند و لیبرالیسم را از اتهام فردگرایی و بی توجهی به عدالت رها سازد – شکل گیری جامعه را صرفاً مبتنی بر نیاز افراد می داند آن هم نه نیاز فطری. در حالی که در نگاه علامه، شهید مطهری، شهید صدر، امام خمینی و حتی علامه مصباح که به اصالت فرد قائل بود، جامعه از فطرت برمی خیزد و بدون آن حتی وجود فردی افراد نیز به کمال نمی رسد.
همچنین بدون جامعه، سیاست متولد نمی شود. به بیان دیگر، وجود سیاست مشروط به وجود جامعه است. چنانکه دولت و سایر پدیده های اعتباری، بدون وجود جامعه یا اجتماع امکان تولد و حیات ندارند. اینجاست که تلقی اجتماعی علامه طباطبائی از اسلام معنایی عمیق تر و راهبردی تر می یابد. در حقیقت ایشان با این رأی، زمینه و حیات فراخی را برای برداشت های سیاسی تر از اسلام و حضور جدی تر اسلام در نهادها و سامانه های سیاسی فراهم می کند. اسلام اجتماعی اعم از اسلام سیاسی است اما دیدگاه علامه به نحو تضمنی دلالت بر اسلام سیاسی دارد. چراکه سیاست ذیل اجتماع امکان حیات می یابد و هرچند دوام و قوام جامعه به سیاست باشد اما در لحظه وجودی یا بادی امر یا لحظه هستی شناختی و تولد، ابتدا اجتماع به وجود آمده است سپس سیاست. از این رو، می توان جامعه بدون دولت را تصور کرد اما دولت بدون جامعه را نه.
نکته دیگر این که علامه طباطبائی نظریه استخدام خود را بس متمایز از نظریه و نگاه مصنوعی به جامعه طرح می کند و امور جمعی را در این نظریه، اعتباری دانسته اما در پیوند با فطرت قرار می دهد. بر این اساس، ایشان طی استدلالی عقلی، می گوید که انسان فطرتاً در پی بهترین است و بر این مبنا، عادل ترین، شایسته ترین و سالم ترین فرد را برای رهبری و ریاست بر خود انتخاب می کند. در اینجا علامه ولایت فقیه را مبتنی بر طبیعت انسانی (فطرت) ضروری و عقلی می دانند و به ضرورت وجود آن در عصر غیبت تأکید می کنند. چنانکه فرد را نیز در عصر غیبت نسبت به امور اجتماعی و سیاسی مکلف می داند و بنابراین، حیرت و نظیر آن بنا به دلالت التزامی(ملازمه) در اندیشه ایشان نفی می شود.
نکته قابل تأکید دیگر آن است که اعتبار کردن ریاست که خود علامه آن اشاره می کند، مشابه رأی فوق قایل ارجاع به فطرت افراد است. بنابراین اعتباری کردن هیچ ملازمه ای با درجه دوشدن ندارد و امر اعتباری هم به ضرورت بازمیگردد. چنانکه علامه میان هست ها و بایدها (واقعی و اعتباری) قائل به پیوند وثیق و منطقی و عینی بود و در این مورد هم به کلی در برابر سکولارها قرار می گرفت.
گفته شد ایشان تمام اسلام را اجتماعی می داند. جالب است که امام راحل نیز معتقد بود تمام اسلام سیاست است. عین جمله خود ایشان است که :«الاسلام هو السیاسه» و یا «الاسلام هوالحکومه» . اینجا نیز امام نمی گوید که بخشی از اسلام سیاست است و شبیه علامه تمامیتی را به اسلام نسبت می دهد اما این گفته امام نیز به منزله تقلیل اسلام به سیاست یا اینمهانی منطقی قائل شدن میان سیاست و اسلام نیست. چنانکه در جایی دیگر می گویند که از صد قسمت، هشتادقسمت اسلام، سیاست است(نقل به مضمون). از این رو برخلاف نظر برخی - که این سخن را به عنوان اینهمانی(*) اسلام و سیاست قلمداد می کند- باید گفت امام در این نقل، نظر به اینهمانی ندارند اما در عین حال به تقدم رتبی و برتری سیاست و حکومت در اسلام نسبت به سایر امور نظر دارند. بر این اساس بود که حفظ اسلام را اوجب واجبات تلقی می کردند. چنانکه علامه نیز اسلام را صرفاً شامل اجتماعیات نمی دانست بلکه معتقد بود که هر حکم و عقیده و معرفتی در اسلام جنبه اجتماعی هم دارد. البته ایشان هم مشابه امام باور به برتری امر اجتماعی در اسلام داشت. همچنین معتقد بود که چنانکه پیامبر(ص) و امام معصوم (ع) مکلف به استقرار اجتماعی و پیگیری تحقق اسلام در خارج از حریم فردی است، همه مؤمنان هم چنین تکلیفی دارند. در این فقره و نیز آنجا که اسلام به منزله روش اجتماعی و ایده «اسلام سراسر اجتماعی» را طرح می کنند، به نحوی مقتدر در برابر مشی و روش کسانی مانند کدیور و عموم سکولارها قرار می گیرند. مضافاً این که ایشان فقها را در زمان غیبت امام زمان (عج) در کانون اجتماع و به عنوان رأس جامعه مطرح کند و مصلحت حکومت را ملزم و مکلف به اجرای اسلام و تحقق اهداف و ارزش های آن میخواند. بدینسان ایشان خط بطلانی بر حاکمیت پادشاهی و نظیر آن کشیده و از ولایت فقیه دفاع کرده است.
البته ایشان از نظر شخصیتی، فردی بس آرام، کم سخن و عارفی تمام عیار بود که بنا به مطالعه و تفکر و عبادات بس بسیارشان نیاز به خلوت خاص هم داشتند. به بیان دیگر، به معنای رایج و روزمره، سیاسی نبودند و حیایی خاص در قبال دیده شدن داشتند. او اهل قدرت نبود اما اهل سیاست بود آن هم به نحوی که باید گفت همچون امام راحل، صدر سیاست و صدر سیاست صدرایی بود.
همچنین از سیره عملی ایشان به وضوح چنین بر می آید که از گفتن جملاتی که از افراد احساساتی و هیجانی برمی خیزد بس دور بود. بسیار در سخن گفتن سنجیده و محتاط عمل می کردند که این محصول تقوای دینی و تقوای عقلی (دقت) بود. همچنین ایشان با وضوح خاصی سخن می گفته اند و از گفتن جملات کنایه آمیز که شایبه برانگیز، مبهم و رهزن باشد پرهیز داشته اند. زبان ایشان زبان استدلال و دلیل بود. عبدالکریم سروش هم به کم حرفی و سکوت و معنوی علامه با ذکر خاطره ای از ایشان قبل از انقلاب اشاره می کند.
چنانکه دیدیم، علامه با تصریح از حکومت اسلامی، ولایت فقیه و وظیفه اجتماعی و سیاسی تمام دینداران برای اقامه دین سخن گفته اند و به هیچ وجه میان اندیشه ایشان و حضرت امام و یا اندیشه ایشان و ماهیت و اهداف انقلاب اسلامی تضادی نیست. حتی می توان از تطابق جدی میان آنها سخن گفت. آنچه کدیور می گوید نه با منظومه فکری و نه شبکه رفتاری مرحوم علامه طباطبائی سازگار نیست. استنادی معتبر هم برای مدعیات خود ندارد. ضمن این که هرگز با یک جمله نمی توان یک فرد و حتی یک اندیشمند را قضاوت دقیق کرد آن هم در مقوله ای چنان حیاتی و کلی مانند اسلام اجتماعی و اسلام سیاسی و یا انقلاب اسلامی.
پی نوشت
*اصل اینهمانی(identity) می گوید هر چیز وقتی تمام صفات چیزی دیگر را داشته باشد، دیگر با دو چیز روبرو نیستیم بلکه صرفاً یک چیز در میان است. این اصل را لایب نیتز مطرح کرده است.